اين گران جانان که باز و بسته لب بگشوده اندتيغ تصويري به قاب عافيت آسوده اندبر نيايد زآستين حرفشان دست عملپهلوانان زبان پرورده دل فرسوده انددر خيال آباد دعوي نقش باطل ميزنندجهل را معمار و استحمار را شالوده انددشمني را در لفاف دوستي پيچيده اندفتنه گي را در لعاب مصلحت اندوده اندهيئتي از زيور فرزانگي بي بهره اندپيکري از مايه بي مايه گي آموده اندنغمه پردازند اما ساز غفلت ميزنندبر صداع خلق و ننگ خويشتن افزوده اندروز ميدان با حنا بندان به خلوت خفته اندرسم مردي را به رنگ سفلگي آلوده اندهيچ نسناسي چنين مغرور خود بيني مباد خويشتن را بوده اند اين ناکسان تا بوده انددردمندا چشم بهبودي ز بي دردان خطاستکاين طبيبان ! آه صاحب درد را نشنيده اندگوش هوشي نيست بر فرياد مظلومان حميداشک ما و آه ما و شعر ما بيهوده است
سلام همسنگر يه سري به من بزن اگه خواستي نظر بذاري 2تا پاراگراف آخر را حتما بخون بعد نظر بذار