سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفکر بسیجی

سفر به روستای لیرابی - بسیج سازندگی ....

سفر به روستای لیرابی

از توابع شهرستان اردل و باز از توابع شهر کرد

جاتون خالی سفر دوم جهادی امسال رفیم روستا های چهار محال و بختیاری .... سه تا روستا رفتیم ... مر کزیتش با روستای لیرابی بود .. روستاهای سر مور و سر چاق هم روستاهای کناریش بودن ...روستای قبلی که رفتیم ( امامزاده مومد حسن ) کارمون کوه کندن بود .... نقشه های امروز رو از ماهواره ها بگیرید می بینید قسمتی از زاگرس نیست .. اون قسمتو ما کندیم .... تو این سه تا روستا کار ساخت و ساز بود .... برام جالب بود .. همه خونه ها اون روستا در حال نوسازی بودن یا نوساز شده بودن ... همه بلا استثنا ... وام 7 و نیم میلیونی دولت نهم این امکانو براشون اورده بود ... و قراره سال آینده هم 9 میلیون دیگه وام بده دولت بهشون ..... و همه اونجا خوشحال بودن از این موضوع .... و منم خیلی خیلی خوشحال بودم که دولت اینقدر به این منطقه محروم رسیده ... جالب بود چون جادشون یک ساله آسفالت شده ... میگفتن این جادمون رو کلا سیل برده بود ... دولت سریع چند روز بعد شروع کرد جاده رو تعمیر کرد و آخرشم آسفالت کرد .... در مورد همین کار تو دولتای قبلم گفتش که  فقط همینو بگم که میگفت ما چند هفته دسترسی به اردل نداشتیم چون جاده نبو.د .... حالا بگذریم از این که اونجا هم سنگ دولتو به سینه میزدن .... کار ما اونجا خراب کردن اون خانه هایی بود که میخواستن نو ساز کنن .... و اخرم تیغه چینی اون جاهایی که کم بود ..... رنگ کردم خونه های ساخته شده ... پنجره کار گذاشتن ... در کار گذاشتن .... البته کار فرهنگی هم کردیم .... یه حمام به در نخورو کردیم کتابخونه ... کتاباشم یه مقدارو از تهران آوردیم .. یه مقدارم از همون اردل گرفتیم .... بعد نمای اون حمام درب و داغون رو که محل خواب خرا شده بود رو رنگ زدیم و روش چیز میز نوشتیم و طرح های اسلیمی کار کردیم روش ..... طوری که هر کدوم از اهالی رد میشدن وایمیسادن تماشا ....
دولت بهشون قول داده که تا آخر سال براشون گاز بیاره .... بعد از اولین سفر استانی دولت هم به شهر کرد دیگه اجاق هیزمی رو گذاشتن کنار و گاز کپسولی دریافت میکنن ... و به همینشم راضین ... ولی دو تا روستا اونطور سر مور گاز رسانی شده ... تا آخر سال میرسه به لیرابی و سر مور و اینا ....
در مورد مردم و اهالیش واقعا واقعا من هیچ روستایی رو به این خونگرمی ندیده بودم .... بقیه روستا ها که میرفتیم ... مردگاو گوسفند و بز زیاد داشتن و به ما میدادن ... ولی اینا هیچی نداشتن و باز ناهار خودشون رو میاوردن با هم میخوردیم .... البته ما ناهار داشتیم خودمون ... ولی برا اینکه ناراحت نشن یکی دو تا لقمه نهایت باهاشون میخوردیم .... مثلا درست کردن اون حمومه و کتابخونه کردنش سه روز طول کشید .. تو این سه روز ... هر نیم ساعت یه بار یکی از اهالی به یه تغذیه میومد پیشمون ..... دوغ شربت شیرینی .. نون پنیر گوجه خیار .. دوغ محلی .. نون محلی ... کیک ...  وخیلی چیزای متنوع دیگه ... بچه هاشون که بزرگترین تفریحشون دیدن جومونگ و فوتبالیستا بود ...برا اون سه روز صبح ساعت 7 پا میشدن میومدن پیش ما ... ظهر که ما میرفتیم میرفتن ... بعد از ظهر میومدن دوباره تا شب پیش ما ... شبم با هم میبردیمشون مدرسه ای که میخوابیدیم تا ساعت 1 یا 2 بچه ها باهشون فوتبال و اینا بازی میکردن .... اون سه ساعت ظهر هم خودشون میومدن مدرسه و حاجاقامون سوال ازشون میپرسید و جایزه میگرفتن ..... طوری به بچه هاشون عادت کرده بودیم که میخواستیم پنج شنبه برگردیم سه چهار تاشون بغض کرده بودن .... اون دهدار اونجا پرسید سال بعد هم شما میایین اینجا .... بچه ها بهتون وابسته شدن ... رفت به مسئولمون گفت که هماهنگ کنه سال بعد هم ما بریم اونجا .... واقعا الان دلم تنگ شده برا بچه هاشون ... برا اون لبخندشون وقتی میشستی بقلشون .... برا اون لهجشون وقتی باهاشون حرف میزدی ... وقتی با هم شوخی میکردیم و دوغ و شربتایی که برامون میاوردنو از فرت گرما میریختیم رو هم و مخندیدیم .... همرنگ بچه ها شدن خیلی کیف میده .. مخصوصا اگه مثل بچه شهریا غرور و تکبر  نداشته باشه .... ساعت کاری ما به خاطر گرمی هوا و اینا فقط صبح بود .... از 7 تا 1 بعد از ظهر بکوب .... ولی گروه ما وقتی این سیستمو از اهالی دید ... صبح زودتر از همه میرفتیم ... ظهر دیرتر میومدیم .. بعد از ظهر علی رغم اینکه مسئول اردو میگفت نرید خسته میشید ماه رمضون نزدیک و اینا .. ما میرفتیم .... انصافا اهالی سنگ تموم گذاشتن .... ... روز اول و دوم سر یه خونه بودیم ... یکی از بچه ها خسته میشه میره یه چرخی بزنه ... پسر صاحب اون خونه رو می بینه که رفته از مغازه روستا بقلی سه تا از این پورد شربت 100 تومنیا خریده .... دنبالش میکنه و میفهمه .... بعد که میاد دوباره سر کار همون پودرا شربت شده و برامون آوردن ..... جالب بود .. چون اون 300 تومن رو زده بود به حساب .... اینو شب برامون تعریف کرد .. تا شب مثل چی داشت کار میکرد ... اون بار اولش بود میومد اردو جهادی و شب بغضش گرفته بود و برام تعریف میکرد .... واقعا مهمون نوازی تا چه حد ..... از لقمه خودشون زدن دادن به ما ... ما هم نفهمیدیم اینو و خوردیم ....
حالا از این داستانا بگذریم .... تو اردومون یه نفر ضد حال داشتیم .... یکی بود دو سال حوزه درس خونده بود خیلی ادعاش میشد .... اولای سفر که فک میکرد مرجع تقلید گرو.هه ... بچه ها رو دور خودش جمع میکرد و براشون سخنرانی میکرد ... بچه ها هم تو رو در واسی گوش میدادن .... روزای بعدی دیگه حناش برا کسی رنگی نداشت .... دیگه میرفت در گوشی به بعضیا حرف میزد ... آخرای اردو فهمیدیم تو همین اردو با 15 نفر صیغه برادری خونده .... جالب بود چون ایشون روزای اول و دوم میومد سر کار ولی کار نمیکرد ... روزای بعدی موند تو مدرسه و بازی میکرد و مخ کار میگفرت ... یکی دو بار که داشت بحث میکرد با بچه ها ... منم میشنیدم از کارم زدم پریدم وسط بحث زدن تو برجکش ... بچه ها رو از دور و برش متفرق کردم تا جدی نگیرن حرفاشو ... هر کاری که میکردیم ضد حال میزد .... با مسئول گروه هم آشنا بود هی میگفت صدا اینو کم کن تاونو زیاد کن ... هر کس میخواست چیزی بذاره میداد به من چون به من نمتونست حرفی بزنه .... یکی دیگه هم بود تو گروهمون ... ما آخر نفهمیدیم با کی کار داره .... برا خودش میگفت و میخندیدی ... از در میومد تو یه چیزی بلند میگفت میرفت اتو جاش میشست .... منم بار ها ازش سوال ردم با کی کار داری ... چیزی نگفت ..... از هر قشری تو گروهمون بود .. از لر گردن کلفت ... تا از این اوا خواهریا ....
خلاصه نسبت به اردوی قبل از نظر کار بهتر بود ... از نظر خوشحالی اهالی بهتر بود ... از لحاظ محرومیت روستا از اون روستا قبلیه آباد تر بود .... خیلی آباد تر بود .. . از نظر کسایی که باهاشون رفتیم اردو ، اردو قبلی بهتر بود ... در کلی این اردو نسبت به قبلی بیشتر چسبید ....ایشالله قسمتتون بشه برید سال بعد یا عید اردو جهادی بسیج ... لذت خدمت برای مردم در راه خدا رو بچشید .....

یا علی

آقا بیا




 
تگ ها :     Bookmark and Share

مهدیار دات بسیجی

مهدیار دات بسیجی