
تجمع سبزها در نيويورک
چون خليفه سوم به دست ناراضيان کشته شد، مسلمانان گرد علي(ع) جمع شدند
و ايشان علي رغم ميلشان زمام حکومت را در دست گرفتند. جمعي از دوستان که
انتظار مقام داشتند، چون خود را بي نصيب ديدند داعيه خونخواهي خليفه مقتول
را سردادند و جالب آنکه انگشت اتهام به سوي علي(ع) دراز کردند! حال آنکه
اميرمؤمنان در زمان اختلافات و کشمکش هاي آن دوره همواره نقش ميانجي را
برعهده داشت.
سپاه جمل را به راه انداختند و کار به گفت وگو راست نشد و تيغ تيز، شتر
سرخ موي را بر زمين نشاند و فتنه جمل فرو نشست. اما اين پايان کار نبود.
يکي از عمالي که به دست علي(ع) برکنار شده بود، حاکم پيشين شام بود اما
معاويه سرسازش نداشت و براي ياغي گري بهانه مي خواست. پيراهن خون آلود
خليفه سوم را در مسجد دمشق آويخت و هر روز براي آن نوحه سرايي مي کرد و
علي(ع) را مسئول اين جنايت معرفي کرده و مستحق شورش و انتقام مي خواند.
جنگ صفين درگرفت. لشکر اميرالمؤمنين(ع) در آستانه پيروزي بود که مکر
عمروعاص قرآن ها را بر سر نيزه کرد و ابر ترديد و فتنه را بر آسمان لشکر
پيروز افکند. به زور شمشير، علي(ع) را از ادامه جنگ و يکسره کردن کار
منصرف و حکميت را تحميل کردند. او گفت نماينده ما «عبدالله بن عباس» باشد،
نادانان نپذيرفتند. گفت پس مالک اشتر، گفتند مالک؟! او خود آتش بيار و
فرمانده جنگ است، چگونه مي خواهد آتش را فرونشاند! ابوموسي اشعري را تحميل
کردند. کسي که خود دل در گرو ولايت نداشت و از ابتدا راهش از علي(ع) جدا
بود.
نماينده معاويه، عمروعاص شد. اما جالب ترين جاي ماجرا موضوع حکميت بود.
ابوموسي اشعري و عمروعاص قرار بود درباره چه موضوعي حکميت کنند؟ هدف آنها
به اصطلاح فرونشاندن آتش و پايان جنگ و خونريزي ميان دو گروه از مسلمانان
بود و سرآغاز اين خونريزي پيراهن عثمان بود. آنها بايد حکم مي کردند که او
مظلوم به قتل رسيده است يا نه و آيا معاويه حق خونخواهي او را داشته است
يا خير؟ يکي نبود بپرسد، اين قتل چه دخلي به علي دارد و اين وسط معاويه چه
کاره است؟
دو دور مذاکره کردند؛ در دومه الجندل و اذرح. نتيجه مباحث آن شد که
خليفه را مظلوم کشته اند و براي آنکه قاتلان در پناه علي نباشند، بايد او
را از حکومت عزل کرد. وقتي قرار شد نتيجه مذاکرات عمومي شود عمروعاص موضوع
خلافت معاويه را هم اعلام کرد، حال آنکه هيچ توافقي در اين باره نشده بود
و به قول امروزي ها اين موضوع اصلاً در دستور کار مذاکرات نبود.
معاويه اي که حاکمي معزول و ياغي بود، به ناحق به طلب خوني برخاسته و
فتنه انگيخته بود که اصلاً حقي در آن نداشت، و در ميدان نبرد هم شکست
خورده بود و تا ديروز فقط داعيه خونخواهي داشت، حالا مدعي خلافت هم شده
بود! حکميت، جنگ و خونريزي ميان مسلمانان را تمام نکرد. جنگ باز هم ادامه
يافت، ديروز بر سر پيرهني خون آلود و امروز بر سر خلافت. و البته آنهايي
که اهل بصيرت بودند مي دانستند که از ابتدا هم هدف معاويه چه بود و پيراهن
عثمان، بهانه اي بيش نبود.
***
جامعه ما هم چندي پيش دچار فتنه شد. فتنه اي که پيامدهايش کاملاً از
ميان نرفته است. اين روزها از اين طرف و آن طرف حرف هايي به گوش مي رسد و
طرح هايي مشابه با اسامي رنگارنگ ارائه مي شود. از آشتي ملي گرفته تا
حکميت و ميانجيگري و… اما ماهيت و نتيجه همه اين طرح ها يکي است.
اولين سؤال اين است؛ موضوع حکميت و آشتي و توافق بايد چه باشد؟ شکاف
هاي بوجود آمده؟ تقسيم قدرت؟ آينده جريان موسوم به اصلاحات؟ خون هاي به
زمين ريخته؟ زندانيان؟ کداميک؟!
اما اينها که همه عوارض و تبعات علتي ديگر هستند. اصلاً همه اين بلواها
بر سر چه بود که اين همه تاوان داشت و حالا بايد بزرگان بنشينند و حلش
کنند؟ آري! ادعاي تقلب که به اندازه بزرگي اش دروغين بود و به قول وزير
تبليغات هيتلر (گوبلز): دروغ هر چه بزرگ تر باشد، راحت تر باور مي شود!
اگر قرار باشد حکميتي باشد بايد سراغ ريشه رفت و ريشه در ادعاي تقلب است!
امروز ما به ساده لوحي ابوموسي اشعري از سر درد مي خنديم و از خدعه
عمروعاص و معاويه درشگفتيم که چگونه با ادعايي دروغ، جنگي را به راه
انداختند و چگونه با خدعه اي ديگر، جاي بازنده و برنده جنگ را عوض کردند.
حالا هم عده اي مکار نقش عمروعاص و عده اي جاهل نقش ابوموسي اشعري را بازي
مي کنند. مي خواهند به خيال خودشان آتش را فرو بنشانند. سرنوشت اين حکميت
از همين حالا مشخص است. جاي شاکي و متهم عوض مي شود. ما مي دانيم و براي
آنها هم اظهر من الشمس است که تقلبي نشده، پس چه جاي حکميت است؟ مي خواهند
بنشينند بر سر چه معامله کنند؟ بر سر خون کساني که به بهانه ادعايي دروغين
جانشان را از دست دادند؟ يا اينکه سهم مدعيان تقلب از قدرت را تعيين کنند
و آينده سياسي شان را تضمين؟
پيراهن ها در تاريخ گاهي نقشي ويژه يافته اند. پيراهن خونين يوسف را
برادران براي يعقوب آوردند و مدعي شدند گرگ او را دريده است. پيراهن خونين
عثمان هم فتنه اي عظيم شد و چه خون ها که براي آن ريخته نشد.
دوباره فتنه باز آمده است و اين بار پيراهن سبز به تن دارد. مي گويد
سبزي ام نشان اصالت و اعتقاد است! اما نمي گويد اعتقاد به چه؟! ذکرالله
اکبر بر لب دارد و ناله هايش آدمي را به ياد گريه هاي سوزناک برادران
يوسف(ع) مي اندازد، براي فريب حضرت يعقوب(ع).
در منطق عمروعاص همانطور که براي نجات و رهايي از تيغ علي، مي توان هم
کشف عورت کرد و هم قرآن بر سر نيزه برد، مي توان با شعار الله اکبر به جنگ
الله رفت، تبر برداشت و بر پيکر ايران، اين تنه تناور و سبز تشيع زد و
پرچم سبز علوي نيز در دست داشت. مگر روز عاشورا عمر سعد با فرياد يا خيل
الله ارکبي – اي سپاهيان خدا رکاب بزنيد- به سپاهيان خداجوي امام حسين(ع)
حمله نکرد؟!
عمروعاص ها هميشه بوده اند. هر زمان به رنگي و با پيرهني اما آنچه خواب
شومشان را تعبير مي کند، امتزاجشان با ابوموسي هاست. اگر جماعتي قشري و
ابوموسي ها نباشند، مکر و خدعه عمروعاص ها با بي آبرويي فقط مي تواند جان
کثيفشان را از تيغ عدالت برهاند، نه بيشتر. مردم اگر اهل بصيرت باشند،
ابوموسي ها به علي تحميل نمي شوند و پيوند ناميمون خدعه و جهل رخ نمي دهد
تا معاويه از پيراهني خونين براي خود رداي اميرالمؤمنيني بدوزد.