سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفکر بسیجی

بازدید رییس جمهور از نمایشگاه کتاب

  روایتی خودمانی از یک شب بیاد ماندنی:
 حاشیه ای خواندنی از بازدید رییس جمهور از نمایشگاه قرآن

 

                                                                                                 

از سالن ویژه عرضه محصولات نرم افزاری قرآن کریم که می گذشتم متوجه ازدحام جمعیت شدم. همه با شور و شوقی عجیب تلاش می کردند خود را نزدیکتر کنند. از چند نفر پرسیدم چه خبر است؟ یکی گفت: آقای احمدی نژاد اینجاست. باورم نشد. جلوتر رفتم خدای من رئیس جمهور در یک قدمی بود و در حال گفتگوی صمیمانه با مردم.

 

برایم باور کردنی نبود. آخر نه از بگیر و ببند خبری بود و نه نمایشگاه قرق شده بود. مگر می شود رئیس جمهور یک مملکت با این همه دشمن قسم خورده به راحتی به میان مردم بیاید؟ پس بچه های چک و خنثی و ماشینهای مخصوص و هزار جور کنترل های امنیتی دیگر که در دوره های قبل سابقه داشت الان کجا هستند؟ کم کم که خبر حضور رئیس جمهور عمومی تر شد فشار و اشتیاق جمعیت هم برای دیدار و گفتگو با آقای احمدی نژاد نیز هر لحظه بیشتر و بیشتر شد.

 

به دلیل فشار بیش از حد جمعیت و شمار کم تیم حفاظت از رئیس جمهور، حلقه ای خودجوش از مردم برای حفاظت از رئیس جمهور گرداگرد ایشان شکل گرفت. حال این مردم بودند که به جای محافظان به هم توصیه می کردند رعایت حال رئیس جمهور را بکنند.

 

یکی می گفت آقا تو را خدا یک کم آرامتر، بگذارید بنده خدا نفس بکشد هوا خیلی گرمه. دیگری می گفت تو را خدا اجازه بدهید من هم با رئیس جمهور دست بدهم. این تلفن های همراه هم که دیگه حالا همه جا حضور دائم دارند بالای دستها رفته بودند تا این لحظات را ثبت کنند.

 

خواهری با اصرار از جمعیتی که دور رئیس جمهور حلقه زده بودند، می خواست که اجازه بدهند دختر کوچکش با احمدی نژاد عکس بگیرد. نمی دانم چطوری توی اون شلوغی یکدفعه دیدم دختر کوچولو کنار رئیس جمهور ایستاد.

 

اما برای من از همه جالبتر اصرار 2 تا از میمهمانان سودانی نمایشگاه بود که می خواستند خودشان را به رئیس جمهور برسانند و عکس بگیرند آخرش هم کار خودشان را کردند.

 

عکس گرفتن سودانی ها که تمام شد رفتم سراغش به انگلیسی پرسیدم، شما چرا اینقدر اصرار داشتی که با آقای احمدی نژاد عکس بگیری؟ اشک توی چشماش حلقه زده بود. لحظه ای مکث کرد. اول انگار یادش رفته بود که توی ایرانه. با زبان محلی خودش شروع کرد به جواب دادن. وقتی بهت من را دید یکدفعه یادش افتاد و انگلیسی حرف زد. یه چیزی گفت که من خیلی شرمنده شدم. گفت مگر امام خمینی(ره) فقط مال شما ایرانی هاست؟ امام متعلق به همه مسلمانان است. آقای احمدی نژاد هم همینطور آقای احمدی نژاد صدای اسلامه.

 

راستش را بخواهید کمی از سئوال من دلگیر شده بود. می گفت ما همه مسلمانیم ایرانی و غیر ایرانی نباید باشه. سعی کردم دلجویی کنم براش توضیح دادم که صرفا کنجکاوی من بود که باعث این سئوال شد. باهاش روبوسی کردم و تمام.

 

خیلی ها می خواستند به رئیس جمهور نامه بدهند. احمدی نژاد هم با خوشرویی نامه ها را می گرفت و به همراهانش می داد. یک نکته ای که نه تنها برای من بلکه برای خیلی ها جالب بود، همراهی یک جوان حدوداً 20 ساله با آقای احمدی نژاد بود که خیلی شباهت عجیبی به رئیس جمهور داشت. مدت زیادی طول نکشید که جواب سئوالی که توی ذهنم بود را گرفتم. یکی از همراهان رئیس جمهور به خواهری که می خواست نامه اش را هر جوری شده به دست رئیس جمهور برسونه و به دلیل حضور جمعیت نمی تونست، گفت خواهر نامه ات را به دست این آقا بده. ایشون پسر آقای احمدی نژاد هستند. حتما به دستشون می رسه نگران نباشین.

 

مثل خود آقای احمدی نژاد متواضع بود. ساده و بی آلایش با لبخندی دائمی و با حیا و شرمی که چهره اش را دوست داشتنی تر می کرد. نامه را گرفت و گفت چشم خیالتون راحت باشه.

 

راستش من خودم هم که دیدم دسترسی به بالاترین شخص اجرایی مملکت اینقدر آسونه و الان برام فراهمه، هر کاری کردم که جلوی خودم را بگیرم، نتونستم. مشکلی که داشتم را همانجا به آقای احمدی نژاد گفتم. در حد 30 ثانیه وقت بیشتر به من نمی رسید. اما همین 30 ثانیه کافی بود تا کار من به جریان بیفته. همانجا فوراً آقای صفار هرندی وزیر فرهنگ و ارشاد را که همراهش بود، خواست و من را به ایشون وصل کرد و تاکید کرد که مشکل را تا حل شدنش پیگیری کنه.

 

ممنونم آقای رئیس جمهور.

 

این را هم تا یادم نرفته بگم که برخورد بچه های حفاظت با مردم انصافاً اسلامی و انسانی بود. عکاس خبرنگاری بود که توی این شلوغی دائم داشت از سر و کول مردم بالا می رفت و عکس می گرفت. طبیعتاً برای رسیدن به هدفش هر چی هم سر راهش بود، مهم نبود. یکی از بچه های حفاظت بهش تذکر داد که رعایت حال مردم را بکنه. انگار کمی ناراحت شده بود تا می خواست اعتراض کنه حفاظتی اومد روش رو بوسید وگفت منو حلال کن به خاطر مردم می گم.

 

عکاس خبرنگار که انگار انتظار این کار را نداشت با خوشرویی گفت نه داداش حق با شماست من هم دیگه عکس ها را گرفتم کافیه.

 

من بهش گفتم خدا وکیلی خیلی عکس گرفتی ها. گفت آره عکس گرفتم بی نظیره. به اندازه یه عمر از آقای احمدی نژاد عکس دارم.

 

این دوربین های دیجیتالی هم دردسری شده. ماشاء الله تمومی نداره. قبلاً لااقل به اندازه یک فیلم عوض کردن مسئولین می تونستند، در امان باشند. الان دیگه نیازی به عوض کردن فیلم نیست. ظرفیت هم که حالا حالا ها تموم نمی شه.

 

یک خبرنگار سمج هم ول کن رئیس جمهور نبود می گفت یک جمله در مورد فلسطین بگید.

 

احمدی نژاد هم با خنده می گفت که امروز روز قدس بوده این همه مطلب هست از همونها استفاده کنید. اما مگر خبرنگار گوشش به این حرفها بدهکار بود؟ آخرش هم تا جوابش را نگرفت، نرفت. می خواست یک جمله اختصاصی از رئیس جمهور داشته باشه.

 

از پله ها که پایین می اومدیم جمعیتی از خواهران فریاد می زدند، رئیس جمهور ما به کوری دشمنان حمایتت می کنیم. پاسخ رئیس جمهور به همه لبخند بود.

 

دم در که رسیدیم، جمعیت دور آقای رئیس جمهور حلقه زده بودند. من با خودم فکر کردم واقعاً آقای احمدی نژاد چطوری می خواهد از میان این سیل جمعیت رد بشه اگر هم بخواد بایسته و با مردم حرف بزنه که تا صبح هم طول بکشه، مردم جایی نمی رند.

 

توی همین فکرها بودم که دیدم یکی از بچه های حفاظت اومد در گوش آقای احمدی نژاد یه چیزی گفت. هنوز انگارحرفش تمام نشده بود که دیدم آقای احمدی نژاد با سرعت و در یک چشم به هم زدن سوار ماشین شد و رفت.

 




 
تگ ها :     Bookmark and Share

مهدیار دات بسیجی

مهدیار دات بسیجی