سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفکر بسیجی

سفر به روستای امام زاده مومد حسن - بسیج سازندگی

نقطه ای که هیچ بود و همه ....

سفر به روستای امام زاده مومد حسن

سلام .... جاتون خالی یا پر یه 10 روزی رفته بودیم جایی که تو نقشه کامل و جامع ایران هم حتی نقطه ای براش نبود .... اسمش روستای اینوه بود .... مشهور بود به روستای امام زاده محمد ابن حسن یا به قول خودشون مومد حسن .... از تهران تا الیگودرز تقریبا 6 ساعت راهه .... از الیگودرز تا اون روستا تقریبا همین 6 ساعت راهه .... دو ساعت اول جاده آسفالته .... بقیه خاکی ... البته یه ساعت آخرم باید پیاده بری چون دیگه ماشین و موتور نمی تونن برن .... حدود 10 تا قله رد کردیم تا به اون روستا رسیدیم .... تو اون روستا محرومیت بیداد میکرد .... اونا موتور برق داشتن و تقریبا تو شبانه روز 3 تا 4 ساعت برق داشتن اونم با موتور برق .... آب یخ و کلا یخ معنی نداشت .... یک بار یکی از اهالی ابتکار زده بود آبشو 4 روز گذاشته بود تو یخچال که همون سه چهار ساعت روشن میشد و روز چهارم تقریبا یخ زده بود و همه رو متعجب کرده بود ... اونجا غذای معمولیشون بزغاله و بره بود .... ما  یه هفته اونجا بودیم برامون  5 تا بز کشتن .... یه هفته میوه نخورده بودیم (البته روز اخر خربزه آوردن از شهر چون داشتیم دیگه بیماری پوستی میگرفتیم) .... بهمون گفتن شیر بزو نخوردی چون یکی دو هفته تو بستر میوفتین .... دوغشو خوردیم همه بی حال شدیم .... گفتن سر شیرشونو نخورید چون روغن حیوانی داره .... خلاصه از غذای اونا تنها میتونستیم چاییشون رو بخوریم و آب و بزغاله ... تازه خیلیامونم آخرا دیگه بزغاله میدیدن خودکشی میکردن ... رفته بودیم تو اون روستا که راهشو صاف تر کنیم که مردم راحت تر رد شن .... اهالی ده هم که 25 خانوار بودن 10 تاشون اومدن کمک .... پیرمرد 100 ساله همچین پتک میزد که ما 5 تایی نمیتونستیم بزنیم .... بچه 10 ساله همچین کوهو میرفت بالا که ما تو دامنه کوه مونده اون رو قله بود .... خدا شاهده شیب 85 درجه سنگی رو چنان رفت بالا بز رو گرفت اومد پایین که همه نیم ساعت مات و  مبهوت بودیم ... حالا نمیخوام از رفتار اهالی بگم ... چون واقعا اهالی خونگرمی داشت .... واسمون هیزم جمع میکردن ..... نون می پختن ... یه سری بچه هامون مسموم شدن واسمون دارو گیاهی آوردن .... پرستاری کردن از بچه ها .... تا میفهمیدن از بسیج تهرانیم .... می گفتن هاااا ایولا ایولا .... از اهالیش اگه بخوام بگم خیلی میشه ... میریم سر امام زادش که چیز عجیبی بود .....امام زاده مومد حسن ... یکی از نوادگان امام حسن مجتبی ... روز اول یکی از اهالی به ما گفت نیمه شعبان پارسال 27 نفرو شفا داد .... ما اول باور نکردیم ... تولد سه تا امام گذشت دیدیم کسیو شفا نداد .... گفتیم بابا دروغ گفتن ما رو عاشق اینجا کنن ..... تو این سه چهار روز راه رو مطابق میل کدخدا ساختیم ( مطابق میل ما نشد چون ما میخواستیم سنگ تو راه نباشه ولی کد خدا گفت اینجا همه کوهستانه همه عادت دارن به سنگ) ....

بسیج سازندگی - روستای امام زاده محمد ابن حسن

رفتیم بین اهالی روستا برای رنگ آمیزی و تمیز کردن روستا .... همشون ناراحت بودن ... میگفتن جمعیت زائرا کم شده ... میگفتن امام زاده سه روزه هیچ کسو شفا نداده ..... یکیشون به شوخی گفت پا قدم شماستا .... ما باور نکردیم ... گفتیم دارن باز شوخی میکنن .... شبش رفتیم غبار روبی حرم و تمیز کردن توی حرم ... چهار تا گنجه داشت ... گفتیم تمیز میکنیم 4 تاشو ... یکیشو خالی کردیم دیدیم 3 ساعت طول کشید کد خدا گفت باقیشو نمیخواد .... از تو همین یه گنجه چیزایی پیدا کردیم که ..... یکیش یه سنگ بود که اهالی میگفتن فقط میتونه کسی پیدا کنه که بعدا خادم اینجا بشه ... یعنی امام زاده خادمشو انتخاب میکرد .... یکی از بچه های ما پیداش کرد ... گذشت اون شب .... ییهو فرداش 5 نفر شفا پیدا کردن .... سه تاشون فلج بودن .... پیرزن و پیر مرد .... همه خوشحال بودن ما ها مبهوت .... فرداش صبح خبری نبود ... ییهو از ظهر شروع شد تا ساعت  12 شب بازم 6 نفرو شفا داد ... همه کف کرده بودن از بچه های ما ... ولی واسه اون زائرا عادی بود مثل اینکه ... ما تیم پزشکی دو نفبر کرده بودیم که بیان اهالی و زائرا رو چکاب کنن و مداوا بعضی از اهالی اونجا ناراحت شده بودن و میگفتن اینجا ما امامزاده داریم نیاز به دکتر نداریم .... با کلی خواهش گذاشتن یه مدت بمونه .... پول توی ضریح رو که شمردیم .... با طلا هاش شد حدود 25 میلیون .... توی یک ماه .... یکی از این متولیا میگفت سالی 300 میلیون در میاد از تو ضریح .... بچه ها رفته بودن بشمرن پولا رو ... یکی از اداره اوقاف اومده بود برای شمارش و چند تا از بچه بسیجیا و چند تا از اهالی .... بچه های ما تعریف میکردن که با چشمامون دیدیم چند تا از اهالی در حین جدا کردن پولا چند ده تاشو میذاشتن تو جیبشون و بلند میگفتن به هم چه خوبه آدم پولا رو بشمره فقط ... تو جیبش نذاره پولای امام زاده رو ... مسئول اداره اوقاف می خندید ... بعدا بچه ها خصوصی به اون کسایی که پول برداشتن گفتن برا چی برداشتی .... پسره برگشته میگه ما نخوریم اداره اوقاف میخوره ... راستم میگفت ... این همه محرومیت ... سالیانه 300 میلیون درآمد امام زاده به این کوچیکی اگه یه سالش خرج آبادی روستا میشد الان روستا واقعا گلستان بود .... از اصفهان و خوزستان اکثر زائرای این آقا بودن ... واقعا راه سخت و بدی داشت .... با این وجود خیلی شلوغ میشد ... جالبه یکی از اهالی میگفت با اینکه جمعیت زائرا خیلی کم شده ولی پول تو ضریح بیشتر شده .... گفتیم چرا ... خندید گفت چون شماها پولا رو شمردین و کمتر برداشته شد از پولا .... واقعا امام زاده عجیبی بود ... به این غربت ... با این کرامت .... خلاصه درسته اگه چند روز دیگه اونجا بودیم می مردیم از تنوع غذایی تو روستا .... ولی حاضر بودم بازم کار کنم تو اون روستا .... وقتی روستا رو رنگ زدیم بعضی دیوارا و تابلو هاشونو و روش نوشتیم اینقدر خوشحال شدن .... هی می گفتن رو اینجا هم یه صلوات بنویس .... رو اینجا یه خواهرم حجاب بنویس ... راسی اینو نگفتم که همه اهالی از وضعیت بد حجابی زائرای اونجا متنفر بودن و میگفتن باعث اینکه آقا کم شفا میده دیگه همین مردان که زناشونو عریان میفرستن بین مردم .... همین زنا که اینطوری میان بیرون .... کدخدا دستور داد  جملات در مورد حجاب رو زیاد بنویسیم ... ما هم که از خدا خواسته .... دور حرم و دیورا  رو نوشتیم حجاب و شعرایی در این مورد.... جالب این بود که کسایی میگفتن خسته نباشید که مورد خطاب متن ما بودن ... فعلا همینا بسته از اونجا .... پست بعدی در مورد کارایی که کردیم به طور مفصل میگم ...

یاعلی

آقا بیا




 
تگ ها :     Bookmark and Share

مهدیار دات بسیجی

مهدیار دات بسیجی